درباره كتاب 'شپش پالاس':
داستان به مرور "خردهداستانهای" مرتبط با ساکنین یک ساختمان قدیمی در استانبول ترکیه میپردازد. ساختمان که در زمانهای قدیمی قصری بوده و محل سکونت اعیان و اشراف، حالا زهوارش در رفته و مامن انواع و اقسام حشرات، از جمله شپش، شده است. ساکنان ساختمان هم رنگینکمان عجیب و غریبی هستند از نژادها و ادیان گوناگون (شاید تا وضعیت جامعهی فعلی ترکیه را نمایندگی کنند). داستان آنطور که از قول نویسنده نقل شده است، خطی نیست و بصورت مارپیچ در زمان و در میان شخصیتهای مختلف ساختمان چرخ میخورد و ... در آخر هم به جای خاصی نمیرسد!
داستان با این جملات آغاز میشود:
"پیش از این دو قبرستان قدیمی در این منطقه بود. یکی کوچک و مستطیلی و مرتب، دیگری بزرگ و نیمدایره و نامرتب. هر دو تا خرخره آکنده و تا حد ممکن متروکه؛ هر دو قبرستان را پرچینهایی از عشقه و تپههایی مرموز احاطه میکردند. هر دو پشت به دیواری ویران داده، در زمینی بیش از اندازه فراخ دامن گسترده بودند. قبرستان بزرگ به مسلمانان و آن دیگری که کوچک بود به ارمنیان ارتدکس تعلق داشت. روی دیوار حائل بین دو قبرستان که بلندیاش به یک متر و نیم میرسید، میخهای زنگزده، شیشه خرده و (بیتوجه به بدشگونی محتملشان) آینههای شکسته را سیخکی جاسازی کرده بودند تا کسی نتواند از یک طرف به طرف دیگر بپرد. درهای غولپیکر دو لتهای قبرستانها با نردههای آهنی و زاویهی صد و هشتاد درجه با دیوار حائل کار گذاشته شده بودند. اینطوری یکی از درها به شمال و دیگری به جنوب باز میشد و اگر زائری بر حسب اتفاق نیت میکرد از قبرستانی وارد قبرستان دیگر شود، از دری بیرون میآمد، در طول دیوار بیرونی راه میافتاد و درازای هر دو را - بسته به موقعیت در سراشیب یا سرازیر - پشت سر میگذاشت و میتوانست به در دیگر برسد ..."