داستان با این جملات آغاز میشود:
"... و یک روز، بعد از آنکه مالکه شنا کردن یاد گرفت، ما در میدان اشلاگبال روی چمنها دراز کشیده بودیم. من باید به دندانسازی میرفتم، ولی بچهها نگذاشتند؛ آخر مشکل بود کسی دیگر جای مرا توی تیم بگیرد. دندان زوزه میکشید. یک گربه با تنبلی پرسهزنان از وسط میدان گذشت و هیچکس چیزی به سویش نینداخت. چند تا از بچهها علف میجویدند و یا میکندند. گربه متعلق به سرایدار و سیاه بود. هوتن زونتاگ با یک لنگه جوراب پشمی چوب بیسبالش را تمیز میکرد. دندانم درجا میزد. دو ساعت بود که مسابقه ادامه داشت و ما مفت باخته بودیم و انتظار نیمه بعدی را میکشیدیم. گربه بچه بود اما بچه گربه نبود. توی زمین ورزش دروازهها سفت و ستبر جا گذاشته شده بود. دندانم فقط و فقط یک حرف را تکرار میکرد. روی پیست، دوندههای دوی صد متر داشتند برای شروع آماده میشدند. یا خودشان را گرم میکردند. گربه این سو و آن سو پرسه میزد ..."