درباره كتاب 'نیمهی نادیده':
سارا نیکرسون، مانند هر مادری، کارمند پرمشغلهای است که برای رسیدن به آرمانهایش با تمام توانش کار میکند. یک روز صبح که عجله دارد تا هر چه زودتر به سر کارش برسد، لحظهای گیج پیدا کردن موبایلش شده و برای یک ثانیه از جاده غافل میشود. در همان یک چشم برهم زدن است که تمام زندگی پرتحرک برنامهریزی شدهی او گرفتار توقف مطلق میشود. پس از این که آسیب مغزی، آگاهیاش را از هر چیزی در سمت چپ از او میگیرد، سارا باید دوباره به مغزش آموزش بدهد تا جهان را به شکل کامل ببیند. در این میان او میآموزد که چگونه به مردم و آن قسمت از زندگیاش که مهمترین نقش را در گذشتهاش داشتهاند، توجه کند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"فکر میکنم بخش کوچکی از وجودم، همان کودک درونم، میدانست که زندگی تحملناپذیری خواهم داشت. گاهی وقتها صدای درونم زمزمه میکرد، "سارا خواهش میکنم کمی آرومتر. تو احتیاجی به همهی اینها نداری. اینطوری نمیتونی ادامه بدی." اما باقی وجودم، قوی، باهوش و مصمم برای رسیدن به موفقیت، موفقیت و باز هم موفقیت بیشتر، حتی یک کلمه هم از این حرفها را نمیشنید. اگر هر از گاهی این فکرها میخواستند در ضمیر خودآگاهم خودی نشان دهند، ساکت، سرزنش و بعد بیرونشان میکردم تا برگردند سر جای خودشان. میگفتم: ساکت، کوچولو، مگه نمیبینی چقدر سرم شلوغه؟
حتی رویاهایم در خواب به من تلنگر میزدند تا توجهم را به خودشان جلب کنند. "اصلا خودت میدونی داری چیکار میکنی؟ بذار بهت نشون بدم." اما هر خوابی، مثل ماهی لزجی که با دست خالی گرفته بودم، تا میآمدم حسابی نگاهش کنم، از دستم لیز میخورد و میرفت تو آب و شناکنان دور میشد. با بیدار شدنم همهچیز از ذهنم فرار میکرد. عجیب این است که حالا همهی آن خوابها یادم میآید. چند شب پیش از تصادف، انگار آن رویاها میخواستند آگاهم کنند و به من هشدار میدادند ..."