درباره كتاب 'جغرافیای من و تو':
لوسی در طبقه بیست و چهارم زندگی میکند. ایوان در زیرزمین. در نتیجه طبیعی است که جایی در این میانه یکدیگر را ببینند: در آسانسوری که به علت رفتن رق در تمام شهر نیویورک گیر کرده. بعد از اینکه نجات پیدا میکنند در خیابانهای تاریک با هم قدم میزنند و غرق تماشای ستارههای آسمان میشوند که منظرهای نادر در نیویورک است. همان ساعات اندک تاریکی آنها را به دنیایی خیالانگیز میکشاند. اما وقتی برق میآید، واقعیتهای تلخ هم همراهش هست. لوسی و خانوادهاش به خارج از کشور میروند و ایوان هم با پدرش به سمت دیگر امریکا.
اما مدت کوتاهی که با هم سپری کردهاند ردی در زندگیاشن باقی گذاشته. آیا فاصله مرگ دوستیها نیست؟ چون فاصله یا با غم پر میشود ... یا با تردید. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در روز اول سپتامبر، دنیا در تاریکی فرورفت.
اما لوسی پترسون که به دیوار فلزی آسانسوری تاریک تکیه زده بود، امکان نداشت از گستردگی این واقعه خبر داشته باشد.
آنزمان حتا به خیالش هم نمیآمد که خاموشی فراتز از این ساختمانی است که تمام عمرش را در آن زندگی کرده و الان برق تمام خیابانها هم رفته و چراغهای راهنمایی خاموش شدهاند و خبری از زمزمهی هواکشها نیست و تنها سکوتی تپنده و وهمناک باقی مانده. هنوز هیچی نشده، مردم زیادی به خیابانهای دراز منهتن ریخته بودند و مثل ماهیهای آزاد که برخلاف جریان آب شنا میکنند، به سمت خانههایشان میرفتند. در تمام جزیره، بوق ماشینها هوا را میشکافد و مردم پنجرهها را باز کردهاند و بستنیها در هزاران هزار فریزر دارند آب میشوند.
تمام شهر مثل شمعی که فوتش کرده باشند خاموش ده؛ اما در آن مکعب بینور آسانسور، لوسی امکان نداشت از این وقایع خبر داشته باشد ..."