داستان "بیگانهای در شب" با این جملات آغاز میشود:
"هنوز کنارم ننشسته بود که پرسید: "منو شناختی، نه؟" آخرین مسافر بود و مهماندار پشت او در را بست.
"ما ..." کمی قبل همراه چند تن از مسافرین در سالن نوشیدنی میخوردیم. باران به شیشهها میخورد. پرواز نیویورک-فرانکفورت گاهی با تاخیر انجام میشود. نشسته بودیم و دربارهی این تاخیرها و فرصتهای از دست رفته صحبت میکردیم. در واقع میخواستیم سرمان را گرم کنیم تا وقت بگذرد.
فرصت نمیداد سوالش را پاسخ دهم. "از چشمات معلومه. من با این نگاه آشنام - اول تردید، بعد شناسایی و نهایتا انزجار. شما از کجا منو ... وای چه سوال احمقانهای! حتما از اخبار رسانهها."
نگاهی سرسری به او انداختم. حدود پنجاه سال سن داشت، بلند قامت، باریک اندام و خوش برخورد بود و زیرک به نظر میرسید و موهای سیاهش داشت خاکستری میشد. در سالن که بودیم صحبت نمیکرد و تنها چیزی که جلب توجه میکرد، پیراهن گشاد و کمی چروک او بود ..."