درباره كتاب 'آرش و تهمینه':
آرش که همراه با خانوادهاش به پارک رفته، در تاریکی شب وارد کاخ متروک "هشتبهشت" میشود و به اتاقی عجیب راه پیدا میکند. در آنجا دختری به نام تهمینه ادعا میکند که قرار است همان شب شاه سلیمان به کاخ بیاید و به فرمان او پدر تهمینه را که یکی از سرداران شاه است گردن بزنند. آرش با سردرگمی پی میبرد پا به جهانی گذاشته که فرسنگها از جهان خودش فاصله دارد و همین دستمایهی اتفاقاتی ناخواسته است. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"همینکه پایمان را گذاشتیم توی پارک، لحظهای تمام آسمان روشن شد و بعد صدای غرشآسای رعد و برق همهجا پیچید؛ آنقدر بلند بود که فکر کردم حالا زمین شکاف برمیدارد و همهی ما را میبلعد. کمی بعد باران گرفت. قطرههای درشت باران محکم به سروصورتمان میخورد. مادرم گفت: "برگردیم تو ماشین."
پدرم که دست خواهرم را گرفته بود، گفت: "کجا برگردیم! بذار بچهها یهخرده بارون بخورن."
لبخندش را که دیدم، سرم را رو به آسمان بلند کردم و گذاشتم صورتم خیس خیس بشود. شنیدم که مادرم میگفت: "الان همهمون مثل موش آبکشیده میشیم."
چشمم به مردی افتاد که داشت با عجله از کنارمان رد میشد. چیزی را شبیه کیسه روی سرش گرفته بود و میرفت طرف در. مادرم گفت: "من مرجانو میبرم تو ماشین. شماها بمونین زیر بارون." ..."