درباره كتاب 'آنجا که کبوترها میمیرند':
زندگی هیو وقتی میفهمد که زندگی دو موجودی که هر دو را بینهایت دوست دارد در خطر است، به نوعی زیر و رو میشود. موجود اول پدربزرگ هیو است که به سختی بیمار شده و مرگش نزدیک است. موجود دیگر بهترین کبوتر هیو است که ناخواسته بسیار از خانه دور شده و راه آشیانهاش را گم کرده و حالا هیو نگران اوست که آیا بالاخره به نزد او بازمیگردد یا نه. کبوتربازی را پدربزرگ به هیو یاد داده و حالا که در بستر بیماری افتاده، از هیو میخواهد تا آخرین آرزویش را برآورده کند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم. اواخر ماه مه بود. با این حال هوای صبحگاهی همچنان سرد بود. داخل حمام شدم و با پارچهای چشمانم را پاک کردم. انگشتان خیسم را توی موهایم فرو بردم و مقداری آب میان دندانهایم گرداندم. پاورچینپاورچین از مقابل اتاق خواب پدر و مادرم رد میشدم که مادرم آهسته صدایم کرد. تا این لحظه متوجه نبودم که لای در اتاق آنها اندکی باز است. من همیشه تا میتوانستم سعی میکردم سروصدایی راه نیندازم. با این همه مادرم همواره متوجه حرکتم توی خانه میشد. هرگز نمیفهمیدم نیمه شبها که برای رفتن به دستشویی یا خوردن یک لیوان آب از خواب برمیخاستم، چطور او و پدرم - گرچه نه مانند مادرم - متوجه میشدند و از خواب سنگینشان بیدار میشدند. تصور میکنم بیدار شدن آنها غریزی بود، درست همانند آشوبی که با احساس نزدیک شدن روباه یا سموری به کبوترخانه یا احساس بیماری کبوتری - که تا لحظه فرود از آسمان به نظر سالم بود - به من دست میداد ..."