داستان با این جملات آغاز میشود:
"در فکر بود امروز او را میبیند یا نه.
خالد میرزا برای خوردن صبحانه پشت پیشخوان آشپزخانهی روشن نشست، پاهای بلندش تقریبا روی زمین دراز میشد. ساعت هفت صبح بود. نگاهش را هدفمند به پنجره دوخته بود، پنجرهای که بهترین دید را به مجتمع شهری آن طرف خیابان داشت.
صبوریاش جواب داد.
زن جوانی با روسری بنفش، بلوز دکمه آبی، کت و شلوار مشکی در حالی که کیفی پارچهای و لیوان سرامیکی دستهدار قرمزی را در دست داشت، از پلههای خانه وسطی پایین دوید. سکندری خورد، ولی خودش را نگه داشت و جلوی سدان قدیمیاش متوقف شد. لیوان را روی کاپوت ماشین گذاشت و قفل در را باز کرد.
از دو ماه پیش، زمانی که خالد به آن همسایگی نقلمکان کرده بود، بارها او را دیده بود، همیشه با یک لیوان سرامیکی در دست، عجله داشت. او زنی ریزه میزه بود با صورتی گرد و لبخندی رویایی، پوستی برنزه و درخشان داشت که در صبح ماه دلگیر مارس میدرخشید.
خالد به خود یادآوری کرد: مهم نیست در روسری بنفش چقدر گیرا است، خیره شدن به زنان درست نیست.
بااین حال ثانیهای بعد نگاه مشتاقش به او برگشت. او خیلی زیبا بود ..."