داستان "کلبه دیگر" با این جملات آغاز میشود:
"فصل پیش که همسرش بیمار شد فکر میکرد اوضاع از آنچه هست بدتر نخواهد شد: تا آن هنگام به نظرش میرسید که فقر از آنچه زندگی عادیش پنداشته و با چنین پنداری بزرگ شده بود، فراتر نخواهد رفت.
کار کشاورزی - که در سنین بالاتر، و در چهارمین دهه عمرش به آن رو آورده بود - نخستین آزمونی بود که خود به تنهایی با آن رو در رو شده بود. پیش از آن او همواره، شاید به گونهای نامرئی اما پرتوان، به ازای انتظاراتی که خانوادهاش از او داشتند، از حمایت آنان برخوردار میشد. نظامی کادر بود؛ نظامیای ناموفق هم نبود و موفقیتش به بهای تلاش همیشگیاش در خویشتنداری در برابر امیالش حاصل میشد؛ اما خودش نمیدانست این امیال کداماند. ناسازگاری شدیدش او را از افسران همکارش دور نگه میداشت و این حالت از تفاوتی درونی سر برمیزد: او هرگز خود را نظامی به حساب نمیآورد. حتی در نمود ظاهریاش که او را شخصی بیریا، زودرنج و آدابدان نشان میداد، مایهای از نرمش، یا خویشتنداری نمایان بود که در لبخند مرددش - که به لبخند ناشنوایی بیمناک از آشکار شدن اینکه مبادا موضوع سخنی را درنیافته باشد، میمانست - و نیز نگاه نگرانش، بر آن گواهی میداد ..."