اولین داستان کتاب با عنوان "طاعون تیک" با این جملات آغاز میشود:
"وقتی معلم گفت که باید مادرم را ببیند دماغم را هشتبار به سطح میز مالیدم.
پرسید: "این یعنی باشه؟"
طبق محاسباتش من سر کلاس او بیست و هشتبار از روی صندلیام بلند شده بودم. "مثل کک هی میپری بالاپایین. دو دقیقه سرم رو برمیگردونم زبونت را میچسبونی به کلید برق. شاید جایی که ازش اومدی این کار رسم باشه، ولی سر کلاس من کسی دمبهساعت بلند نمیشه تا به هرچی که دلش خواست زبون بزنه. اون کلید برق مال خانم چستناته و دلش میخواد خشک باشه. دوست داری من بیام خونهتون و زبونم را بچسبونم به کلیدهای برق شما؟ خوشت میاد؟"
سعی کردم او را در حال انجام این کار تصور کنم ولی کفشم مرا به خود میخواند ..."