داستان با این جملات آغاز میشود:
"در زمانهای بسیار دور، یعنی قبل از آنکه منظومهی شمسی و سیارهی زمین شکل بگیرد، در گوشهای از این کهکشان پهناور و پرستاره، سیارهای کوچولو بود در منظومهای به نام جورجورک. این سیاره بین مسافران فضایی به بندانگشتی معروف شده بود. بندانگشتی سرسبز و خوشآبوهوا بود، کوههایی بلند، دریاچههایی زیبا و جنگلهایی انبوه و پردرخت داشت و ساکنان و حیواناتش به حوبیوخوشی در صلح و آرامش در سیارهشان زندگی میکردند.
بندانگشتی واقعا اندازه یک بند انگشت نبود، اما در مقایسه با سیارههای غولپیکر همسایه، کوچک بود و به چشم کسی نمیآمد. سالها بعد؛ وقتی جنگ و دعوای ساکنان سیارههای غولپیکر، آرامش منظومه را به هم ریخت و همهجا را به آلودگی و ویرانی کشاند، بندانگشتی قصهی ما که صلح و آرامش در آن حاکم بود، مثل الماسی گرانقیمت، جلوی چشم طمغکاران منظومه درخشید. دلیلش هم خیلی ساده و روشن بود، در آن منظومه فقط این کوچولوی زیبا سالم و قابل سکونت باقی مانده بود ..."