داستان "خواستگاری آسان" با این جملات آغاز میشود:
"در عنفوان جوانی بودم - تازه هجده ساله شده بودم و به قول معروف بالغ شده بودم. حال و هوای دیگری در سر داشتم. شور و هیجان جوانی. دلم میخواست عاشق کسی بشوم. دلم میخواست یک همسر پیدا کنم. دلم میخواست با یکی درددل کنم، ولی راهش را بلد نبودم. پیش یکی از دوستان پدرم که سن و سالی ازش گذشته بود رفتم و رازم را گفتم. ولی او گفت: این چه حرفی است که میزنی؟ درست را ادامه بده و بعدا که سر یک شغل آبرومند رفتی برو خواستگاری یک دختر خانم نجیب و با او ازدواج کن. گفتم حالا کو تا آن روز من الان دلم میخواهد ازدواج کنم. خلاصه از ما اصرار بود و از او انکار و پند و نصیحت. آخر سر گفت: برو در یک دبیرستان دخترانه و آنجا یک همسر انتخاب کن. خود دانی! ..."