داستان با این جملات آغاز میشود:
"همیشه فکر میکردم هفت سالگی سن وحشتناکیه و بعد نوجوانیام، دوران کنجکاوی و در پی یافتن حقیقت، بیزارم از هرچه بلوغ، به امید جوانی نشستم. سرانجام جوانی رسید. سرشار از تجربه و هیجان و وسوسه بود. یک پای جوان همواره در سراشیبی قرار دارد و یک پایش در زمینی هموار. یک لحظه لغزش برابر با یک عمر ندامت و بداقبالی.
فرض کن یک کودک هفت ساله با عروسکی در آغوش با موهایی بلند و تیره با چتری صاف و منظمی که روی پیشانیاش ریخته، روی صندلی در انتظار تصمیمگیری بزرگترها نشسته. موهای بلندم را خاله مینا برایم بسته بود و سفارش کرده بود از جایم تکان نخورم تا صدایم کند. چشمان گرد و مضطربم با لپهای آویزان و لبهای غنچهام حالت معصومانهای به چهرهام داده بود. حتی در عکسهایم نیز آن غم پنهان را میتوان حس کرد.
حالا دیگر فرضی در کار نیست. چون آن کودک کسی جز من نبود که آنطور غریبانه کز کرده بود. آناهیتا تنها فرزند مهندس حمید خرمی و همسرش سالومه ساجدی که در یک حادثه سرقت به طرز فجیعی به قتل رسیدند. سارقین حتی به منشی پدرم نیز رحم نکرده بودند.
غروبی که در انتظار والدینم به سر میبردم با یک تماس تلفنی همه چیز به هم ریخت. پرستارم با مکالمهای که انجام داد فریاد گوشخراشی کشید و بنای گریه و زاری گذاشت ..."