درباره كتاب 'موش کوچولو':
دسپرا، از وقتی که به دنیا آمد با بقیهی موشها فرق داشت. او به جای آنکه کاغذ کتابها را بجود و بخورد، کتابها را میخواند. از آن بدتر اینکه او از آدمها نمیترسید و از آنها فرار نمیکرد. برای همین هم وقتی که در قلعهی محل زندگیاش صدای موسیقی به گوشش میرسد به دنبال صدا به اتاق شاهدخت پی میرود و در کنار شهریار، فرمانروای قلعه، مینشیند و به موسیقی او گوش میدهد …
داستان با این جملات آغاز میشود:
"این داستان با تولد موشی میان دیوارهای یک قلعه آغاز میشود. موشی کوچولو. آخرین فرزند پدر و مادر خود و تنها موشی که به هنگام تولد و در میان آن همه بچه موش، زنده به دنیا آمد.
همین که زایمان به پایان رسید، موشِ مادر، خسته گفت: "بچههایم کو؟ بچههایم را نشانم بده."
موشِ پدر، موش کوچولویی را بالا گرفت و گفت: "فقط همین یکی است. بقیه مردهاند."
- Mon Dieu، فقط همین یکی؟
- فقط همین یکی. برایش اسم میگذاری؟
مادر گفت: "این همه زحمت برای هیچ." سپس آهی کشید و ادامه داد: "چه غمانگیز! چهقدر مایهی تاسف!" او موش مادهای بود که مدتها پیش، با بار و بنهی دیپلماتی فرانسوی به قلعه راه یافته بود. "مایهی تاسف" از جمله عبارتهای مورد علاقهاش بود. او اغلب آن را به کار میبرد ..."