اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"از مامان پرسیدم: «میتوانم فردا بعدازظهر دوستهای مدرسهام را دعوت کنم، بیایند با هم بازی کنیم؟»
مامان گفت: «نه! آخرین باری که دوستانت آمدند دو تا شیشههای سالن را شکستند و مجبور شدیم اتاقت را دوباره رنگ کنیم.
از شنیدن این جواب خوشحال نشدم. راستش را بخواهید وقتی دوستانم میآیند خانهی ما حسابی خوش میگذرد. ولی من هیچوقت حق ندارم آنها را دعوت کنم، همیشه همینطور است، بابا و مامان نمیگذارند تفریح کنم مانع تفریح کردنم میشوند. اینطوری که نمیشود1
این راهی است که بعضی وقتها برای به دست آوردن چیزی که میخواهم، از آن استفاده میکنم. ولی حالا که بزرگ شدهام کمتر از این راه به نتیجه میرسم. بعد بابا آمد و گفت: «نیکلا این چه مسخره بازی است که درآوردی؟»
آنوقت دوباره شروع کردم به نفس کشیدن. گفتم اگر نگذارند دوستانم را دعوت کنم از خانه میروم و آنوقت دلشان برای من تنگ میشود."