درباره كتاب 'من مامانت را نخوردم':
دخترک همهاش با عروسکاش بازی میکرد و اصلا به سوسمار سبز کوچولو که در گوشه اتاق نشسته بود توجه نمیکرد. سوسمار که حوصلهاش سر رفته بود به سراغ آنها رفت تا خواهش کند او را هم بازی بدهند. اما دخترک و عروسک هر دو از ترس جیغ کشیدند که "سوسمار میخواهد ما را بخورد!" از آن روز به بعد سوسمار به روشهای مختلف تلاش کرد تا با دخترک دوست بشود و بتواند با او بازی کند. اما هر بار دخترک از ترس فرار میکرد و اجازه نمیداد که او برایش توضیح بدهد که اصلا خیال خوردن او را ندارد!
تا اینکه روزی سوسمار فکر بکری به سرش زد. اینکه برود و لباس صورتی مادر دخترک را بپوشد تا شاید اینجوری دخترک دیگر از او نترسد و حاضر شود با او بازی کند …
(گروه سنی مخاطب این کتاب در شناسنامه آن "ب" درج شده)