درباره كتاب 'کلت':
کلت ویتوریو هرگز نه مسابقهای داده و نه در خیابان با پای خودش راه رفته است. برای او داشتن یک بیماری نادر به معنای دیدن دنیا از روی صندلی چرخدار است. او از اینکه با سایر کودکان تفاوت دارد، متنفر است. وقتی مادرش کلت را در کلاس اسبسواری ثبتنام میکند، او روی استب، بلندی و سرعت را تجربه میکند و رویاهایش به تحقق درمیآیند، اما آزادی نویافتهاش با حادثهای تهدید میشود. آیا او دوباره اجازهی سواری خواهد داشت؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"کلت غرغرکنان گفت: "نمیخوام!"
درمانگر او مثل همیشه حوصله نشان داد و گفت: "هی، مرد بزرگ، با این اسمی که داری، باید اسبها رو دوست داشته باشی."
کلت که از خوبی و خوشاخلاقی همیشگی خانم بری، دیوانه میشد، جیغبنفشی کشید و گفت: "نه، دوست ندارم. نمیتونی مجبورم کنی. از اینجا متنفرم. بوی گندش حالم رو به هم میزنه."
اصطبل، بوی اسب و زین و خاک اره و پهن میداد؛ بویی تند و نامطبوع. ولی مسئلهی اصلی کلت نبود. مهم این بود که او را برخلاف میلش به مزرعهی دیپمیدوز آورده بودند. نالان گفت: "میخوام برم خونه. چرا هیچکس نظر منو ..."
از آن سوی راهرو، صدای نیش و کنایهی نیل برنمن بلند شد: "اوهو! ترسو!" ..."