درباره كتاب 'گمشده شهرزاد':
شهریار هر شب یکی از دخترهای شهر را به حرمسرای خود میبرد و صبح فردا دستور میدهد تا آن دختر را بکشند. مردم بخاطر این رفتار عجیب و سنگدلانهی شهریار، دخترهای خود را از شهر فراری میدهند یا برای آنکه آنها گرفتار خشم شهریار نشوند، راههای دیگری پیدا میکنند.
این ماجرا ادامه پیدا میکند تا زمانی که شهرزاد به حرمسرای شهریار برده میشود و او با هوشمندی هر شب برای شهریار داستانی تعریف میکند که پایان آن در شب بعد مشخص میشود. بنابراین شهریار برای شنیدن پایان هر قصه، روز بعد از دادن دستور قتل شهرزاد خودداری میکند و هر شب او را به اتاق خود احضار میکند. اما شهرزاد چه مدت میتواند قصههایی به هم ببافد تا جان خود و دیگر دختران شهر را از خشم شهریار مصون نگه دارد!
داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"خاله خاور همیشه به من میگفت: «مرجان، چه بر سر تو خواهد آمد؟» هر وقت کار ابلهانهای از من سر میزد، هر وقت پایم به کوزه روغن میخورد و آن را روی زمین سرنگون میکردم یا به زغالهای اجاق خیره میشدم و آنقدر به رویا فرو میرفتم تا عدسی روی آتش میسوخت، خاله خاور همین جمله را تکرار میکرد. اما میدانستم او منظور دیگری دارد. شاید من هرگز به خانهی بخت نمیرفتم. هیچکس حاضر نبود عروسی لنگ، با پای کج و کوله را به خانهی خود ببرد. باآنکه میتوانستم به سرعت بدوم، سبویی را روی سرم حمل کنم و مثل دخترهای دیگر با گوشت بره آبگوشت بپزم، اما نمیتوانستم از بخت نامرادم، از پای لنگم، فرارکنم. بخت نامراد. بدین ترتیب تمام عمر باید با صدقه خویشاوندانم زندگی میکردم. اما مشکل اینجا بود که من خویشاوندی نداشتم. خاله خاور، خالهی واقعی من نبود. از این گذشته او و عمو الی پیر بودند و روزگار با آنها بر سر مهر نبود. وقتی آنها از این جهان میرفتند، هیچکس به داد من نمیرسید. این بود که خاله خاور به بالای سرش نگاه میکرد، آهی از ته دل میکشید و میپرسید: «چه بر سر تو خواهد آمد؟»
در این دنیا هیچکس نمیداند چه بر سر آدمها خواهدآمد."