درباره كتاب 'دختری به نام فاجعه':
نامو دختر یتیمی محروم از محبت است که به جای تسلیم شدن به یک ازدواج تحمیلی، مصمم به فرار از روستایش میشود. او به تنهایی و برای اولینبار در عمرش درون قایق، روی رودخانه به طرف زیمباوه پارو میزند. او در طول سفر طولانی و ترسناکش، ترسهای مختلفی را تجربه میکند. ترس از حیوانات وحشی. ترس از ارواح مرده که اطرافش را احاطه کردهاند و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"دخترک در حالی که روی شاخهی درخت موکویو خم شده بود، میوهی لکزده را به دو نیم کرد. همین که مورچهها روی سرانگشتانش به جنبوجوش افتادند، قیافهاش در هم رفت. این همه مورچه! از این گذشته، داخل انجیر پر از کرم هم بود. نامو با این که گرسنه بود، نتوانست آن را بخورد. انجیر را از بالای درخت به زمین انداخت و چشم گرداند تا شاخهی پربار دیگری پیدا کند.
"نامو! نامو!" صدایی که چندان هم از دوردست نبود، به گوشش خورد. دخترک سرش را به تنهی درخت چسباند. اگر صدایش در نمیآمد، کسی پیدایش نمیکرد. برگهای پهن و سبز، او را مثل کاسهای در میان گرفته بودند. صدا گفت:
"نامو! با تو هستم دخترهی تنبل! نوبت توست که ذرتها را بکوبی!."
صدای قدمها که روی زمین کشیده میشدند، درست از کوره راه زیر درخت میآمد. نامو در دلش گفت: "همیشه نوبت من است!" … "