درباره كتاب 'علامت سمور':
"مت" دوازده ساله میبایست تا زمان بازگشت پدر به خانه در محیط بکر و وحشی "مین" گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. "مت" که پسر پردل و جرئتی است، ناگهان مورد حملهی یک دسته زنبور قرار میگیرد و در کمال تعجب درمییابد کسانی که او را نجات دادهاند، رئیس یک قبیلهی سرخپوست و نوهاش "آته آن" هستند.
آشنایی دو پسر جوان یعنی "مت" و "آته آن" باعث میشود که "آته آن" زبان انگلیسی را یاد بگیرد و "مت" به شکارچی ماهری تبدیل شود. ماهها میگذرد و از خانوادهی "مت" خبری نمیرسد. "آته آن" از او میخواهد که بیجهت به آمدن خانوادهاش امیدوار نباشد و همراه او و قبیلهاش به شمال مهاجرت کند. آیا واقعا "مت" میبایست به کلی از دیدار خانوادهاش ناامید میشد و زندگی جدیدی را آغاز میکرد؟ (برگرفته از مقدمه کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
" "مت" در حاشیهی جنگل ایستاده بود و هنوز چشمش به جایی خیره بود که پدرش در لابهلای درختان از نظر ناپدید شده بود. احتمال اینکه پدرش دوباره برگردد، بسیار کم بود، مگر آنکه چیزی جا گذاشته باشد یا این که بخواهد توصیهی دیگری به او بکند. برای اولین بار "مت" احساس میکرد که از شنیدن یک توصیه یا سفارش مجدد استقبال میکند، حتی اگر برای صدمین بار تکرار شود. اما بالاخره به این نتیجه رسید که اتفاق نخواهد افتاد. پدرش واقعا رفته بود. او تنها بود و اطرافش، به شعاع چندین کیلومتر، جز طبیعت وحشی هیچ نبود."