داستان با این جملات آغاز میشود:
"یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هر سال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نمدی، ریش و زلف حنا بسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمهیی و گیوهی تخت-نازک ملکی، عصازنان به شهر میآمد.
بیرون دروازهی شهر، باغ کوچک قشنگی بود، توی این باغ، هر جور میوهای که دلت میخواست پیدا میشد؛ و فراوان بوتههای پر گل داشت! هر سال، اول بهار، شاخههای درختها پر از شکوفه میشد: شکوفههای صورتی، شکوفههای سفید …"