داستان با این جملات آغاز میشود:
"با صدای به هم خوردن در کوچه، بچهها مثل برههای سرگردان هر یک به سویی رفتند، حتی مهران که کوچکترین عضو خانواده محسوب میشد! انگار این بچه هم به رغم سن و سال اندکش کاملا متوجهی مقرراتی که به محض ورود پدر بر خانه حاکم میشد بود. یک حکومت نظامی تمام عیار، درست همانطور که سرگرد میپسندید. بچهها میبایست قبل از آمدن او، که این اواخر دیرتر از سابق میآمد، شامشان را میخوردند و طبق قوانینی که پدر حاکم کرده بود و مادر مو به مو اجرا میکرد، به بستر میرفتند و چه اندوهی بود که حتی از محبت پدرانهای که ولو در یک لبخند خشک و خالی هم خلاصه شده باشد بیبهره بودند! پدرشان سرگرد محمد فرخزاد یک نظامی به تمام معنا بود. یک سرباز سختکوش، یک ارتشی فداکار و مستبد و یک وفادار به میهن تا آخرین قطهی خون، از نظر او حتی در کانون خانواده هم فرزندانش تفاوتی با سربازان پادگان نداشتند. هرچه میگفت بایست بی چون و چرا اجرا میشد و در این راه هیچ استثنایی قایل نمیشد حتی برای ته تغاریِ خانه که یقینا بیش از بقیه به محبت پدرانه نیاز داشت. مهران تنها شش سالش بود اما قانونِ ورزش صبحگاهی به شیوهی نظامی شامل او نیز میشد …"