درباره كتاب 'حتی یک دقیقه کافی است':
رها به همراه پدر و مادرش در شهر تهران زندگی میکند. او روزی بصورت اتفاقی متوجه میشود که پدر و مادرش، والدین واقعی او نیستند و آنها او را در زمانی که نوزادی بوده به فرزندی قبول کردهاند. روبرو شدن با این واقعیت اخلاق و رفتار رها را عوض میکند و ارتباط او را با پدر و مادرش، همکلاسیها و معلمهایش دچار بحران میکند. رها تنها به مینو، دوست جدیدش، احساس نزدیکی میکند. برای همین هم وقتی تصمیم میگیرد که به تنهایی به شهر زادگاهش برود، مینو او را تنها نمیگذارد و همراه هم سفر را آغاز میکنند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"ده دقیقه، پنج دقیقه، دو دقیقه و نه؛ حتی فقط یکدقیقه. بارها بهاین فکر کرده بود. اگر مادرش مینو ده دقیقه زودتر انگشتش را روی زنگ فشار داده بود؛ اگر رگبار پنج دقیقه دیرتر گرفته بود؛ یا اگر بهجای آن که عدسپلو را دو دقیقه در ماکروفر گرم کند، برای خودش یک نیمروی چهار دقیقهای درست کرده بود ... و نه، حتی اگر فقط یک دقیقه قبل از آنکه کشو را تا ته بکشد، تلفن زنگ زده بود …
آنوقت آن روز، هفدهم آذرماه، یک روز عادی میبود. یک روز خیلی خیلی معمولی؛ مثل روزهای قبل. صبح بیدار شدن با زنگ جیکجیکی موبایل و صبحانه را خورده نخورده مانتو پوشیدن، بوق زدن پدر جلوی در پارکینگ - اول یکی بعد دو تا - بستن بندهای کتانی سفید توی ماشین و دست تکان دادن برای ارغوان جلوی در مدرسه و بعد هم زنگ اول خمیازه، زنگ دوم یادگاری نوشتن روی دیوار کنار نیمکت، زنگ سوم …
اما انگار آن روز، هفدهم آذرماه، همهچیز دستبهدست هم داده بود تا یک روز معمولی نباشد. روزی مثل همهی روزهای کشدار خاکستری پاییز. این را از همان اول صبح میشد فهمید ..."