درباره كتاب 'خمره':
بچههای روستا توی مدرسه همه از خمره آب میخوردند.
روزی که خمره ترک برداشت آقای صمدی، معلم مدرسه که به هر پنج کلاس با هم درس میداد، فکرش را هم نمیکرد که این موضوع اینقدر موجب دردسرش بشود. که آب خوردن بچهها اینقدر موضوع مهمی باشد. که چسباندن ترک خمره اینقدر کار پیچیدهای باشد. که حل مشکل خمره همهی اهالی ده را به خود مشغول کند و اینهمه حرف و سخن پیدا کند!
داستان با این جملهها شروع میشود:
"خمره شیر نداشت. لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچهها لیوان را پایین میفرستادند، پر آب که میشد، بالا میکشیدند و میخوردند؛ مثل چاه و سطل.
بچههایی که قدشان بلندتر بود، برای بچههای کوچولو و قدکوتاه لیوان را آب میکردند. زنگهای تفریح دور خمره غوغایی بود. بچهها از سر و کول هم بالا میرفتند. جیغ و ویغ و داد و قال میکردند و میخندیدند و لیوان را از دست هم میقاپیدند. آب میریخت روی سر و صورت و رخت و لباسشان. گریه کوچولوها درمیآمد، و سر شکایتها باز میشد:
- آقا ... آقا، اسماعیلی آب ریخت تو یقه من.
- آقا، احمدی نمیگذارد ما آب بخوریم.
- آقا ... این دارد نخ "آبخوری" را میکشد، میخواهد پارهاش کند.
- به جان مادرم دروغ میگوید. آقا ما هنوز دستمان به آبخوری نرسیده ..."