داستان "پیشی کوچولوی زمان" با این جملات آغاز میشود:
"این قضیه را مکِ پیر که در کلبهای آنطرف تپهها زندگی میکرد، سالها پیش برایم تعریف کرد. او طی سیوهفتمین هجوم به سیارکها، در آنجا به عنوان معدنچی کار میکرد و حالا بیشتر وقتش را با غذا دادن به هفت گربهاش میگذراند.
از او پرسیدم: "آقای مک، چرا اینقدر از گربهها خوشتون میآد؟"
معدنچی پیر نگاهی به من انداخت و چانهاش را خاراند و گفت: "خوب، گربهها من رو یاد حیوونهای دستآموز کوچولویی که توی پالاس داشتم میندازن. اونها یه جورهایی شبیه گربه بودن. سرشون همین شکلی بود، یه جور ... باهوشترین موجودات کوچولویی بودن که میتونستی ببینی. همهشون مردن!"
احساس تاسف کردم و همین را هم گفتم.
مک آهی کشید و تکرار کرد: "آره موجودات کوچولو و باهوش. اونها پیش کوچولوهای چهاربعدی بودن."
"چهار بعدی، آقای مک؟ ولی بعد چهارم که زمانه." این را سال قبل که کلاس سوم بودم یاد گرفته بودم.
"پس مدرسه هم رفتی، هان؟" پیپش را برداشت، آهسته پرش کرد و گفت: "البته که بعد چهارم، زمانه. این پیشی کوچولوها نزدیک سی سانت طول و بیست سانت قد و ده سانت هم عرض داشتن و تا یه جایی حدود اواسط هفتهی بعد هم امتداد داشتن. این هم بعد چهارمشون بود. اگه سرشون رو نوازش میکردی، شاید تا فردای اون روز دم تکون نمیدادن. بعضی از گندههاشون ممکن بود تا پسفردا هم دم تکون ندن. عین واقعیته!" ..."