داستان با این جملات آغاز میشود:
"چیزی که میخواهم برایتان تعریف کنم، عین حقیقت است. میدانم باور نمیکنید. میدانم به حرفهایم میخندید، اما باور کنید، عین حقیقت است. شاید اگر میتوانستم نشانی آن خانه را به شما بدهم، باور میکردید. خودتان راه میافتادید میرفتید آنجا و با چشم خودتان میدیدید. اما نمیتوانم این کار را بکنم. نمیتوانم نشانی آنجا را به کسی بدهم. نمیخواهم به سرنوشت من دچار شوید. نمیخواهم تمام مدت، مثل من، با وحشت زندگی کنید؛ تمام شب، مثل من، پلک روی هم نگذارید و به پنجرهها خیره شوید تا ناگهان یکی از آنها را پشت پنجره یا توی مهتابیِ خانهتان ببینید که خیره شده به شما. حتی حالا هم که نشستهام اینجا، توی اتاقم و خیره شدهام به این کاغذ، وجودشان را حس میکنم. باور نمیکنید. دارم صدایشان را میشنوم. صدایشان را میشنوم که دارند اسمم را آهسته صدا میزنند، طوریکه تا اعماق وجودم نفوذ میکند و تنم به لرزه میافتد. گاهی دلم میخواهد با تمام وجود فریاد بکشم. فریاد بکشتم تا از کنارم دور شوند. حتی حالا بویشان را هم حس میکنم، بویی که باعث میشود فکر کنم درست همین نزدیکیها هستند، درست کنارم ..."