درباره كتاب 'بچههای قالیبافخانه':
کتاب از دو داستان تشکیل شده که هر دو در مورد بچههای روستانشین فقیر کرمانی است که مجبور میشوند از سنین کودکی به قالیبافی بروند.
نویسنده در این داستان با به تصویر کشیدن زندگی فلاکت بار مردمان تنگدست در روستاهای دور افتاده و محروم کشور، ظلم و استثمار ضد انسانی را محور داستان خود قرار میدهد. (برگرفته از توضیحات کتاب در وب سایت ویکیپدیا)
داستان "نمکو" با این جملات آغاز میشود:
"خر زیر بار "دُرمِنه" و "گَون" نفسنفس میزد و فِر و فِر میکرد. علفهای ترد و تازه و نودمیده را، از پشت و پناه سنگها، میخورد و میرفت. علفها هنوز قد نکشیده بود. خر لبهایش را میکشید، دراز میکرد، دو طرف ساقه نازک و تُرد علف میگذاشت و با دندانهای دراز و تیزش،علف را، از رو خاک، میبرید و میجوید و با کیف میخورد. نرمه بادی میآمد و بوی بابونه و بودمادران و زیره میآورد. یدالله دنبال خر بود. تا، خر برای خوردن علف پا سست میکرد، یدالله با چوبدستی به کپلش میزد و "هون"ش میکرد. درمنهها، از دو طرف خر روی زمین کشیده میشد. به قلوه سنگها گیر میکرد و خِش خِش صدا میکرد. نوک تیز درمنهها سنگهای بزرگ دو سوی راه را میخراشید و خط میانداخت.
روزها از نوروز میگذشت. شکم آبی و باد کرده آسمان روی کوه و دشت افتاده بود. کفتری چاهی، توی سرخی غروب دشت، میگشت ..."