داستان با این جملات آغاز میشود:
"همین امروز صبح بود که چیزی آرامآرام وارد اتاق شد و روی قلب لادن نشست. او خواست با دستهای کوچکش این چیز ناشناخته را که مثل ابر بود، پس بزند. اما، دستهایش نتوانستند کاری انجام دهند. لادن حتی نمیتوانست از جایش بلند شود. یاد مادربزرگ افتاد که هروقت او را میدید، میگفت: "لادن جان بیا، بیا اینجا بشین که دلم گرفته است و درست شدنی هم نیست". لادن با خودش میگفت: "دل گرفتگی یعنی چه؟ چرا دل مادربزرگ اینهمه گرفته میشود؟"
بعد رو به مادربزرگ میکرد و میپرسید:
- برایتان روزنامه بخوانم؟ ..."