درباره كتاب 'طوفان خورشیدی (اودیسه زمان - کتاب دوم)':
ذهن بیسِسا دات مدام درگیر یادآوری خاطراتش از پنج سال زندگی در دنیای جانشین زمین، به نام میر است؛ دنیایی پازلمانند، ساختهشده از سرزمینها و مردمانی که از دورههای مختلف تاریخ زمین گرد آمدهاند. اما حالا نخستزادگان، موجوداتی اسرارآمیز با قابلیتهای فناورانهی ناحدود، او را از میر به زمین سال 2037 بازگرداندهاند. اصلا چرا نخستزادگان میر را به وجود آوردهاند؟ چرا بیسسا را به آنجا بردند و سپس فقط یک روز پس از نخستین ناپدیدشندش او را به زمین بازگرداندند؟
زمانی که دانشمندان نوعی نابهنجاری در مرکز خورشید کشف کردند، پرسشهای بیسسا پاسخی خوفناک دریافت کرد؛ وقتی نابهنجاری علتی طبیعی ندارد، نشانهای است از مداخلهی بیگانگان طی دوهزارسال گذشته. نقشههایی که یک هزارهی پیش تماشاگرانی مرموز در فاصلهی چندین سال نوری به جریان انداخته بودند حالا بهشکل طوفان خورشیدی به نتیجه میرسید؛ طوفانی که برای زدودن شکلهای مختلف حیات از رویِ زمین بهکمک بمباران با پرتوهای مرگبار طراحی شده بود.
پس، مبارزهای بیامان در برابر بمب ساعتی خورشید آغاز میشود. اما حتی حالا، که آخرالزمان خود را نمایان کرده است، همکاری برای مردمان و ملتهای زمین ساده نیست. تفاوتهای دینی و سیاسی هر تلاشی را از اساس تخریب میکند.
و در تمام این مدت، نخستزادگان تماشا میکنند ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"بیسِسا دات، ماتومبهوت، نفسش را بیرون داد.
ایستاده بود. نمیدانست کجاست.
موسیقی پخش میشد.
به دیوار خیره شد؛ تصویری بزرگنمایی شده از مردی جوان و زیبا را نشان میداد که میکروفنی قدیمی به دست گرفته بود و آواز میخواند. زیباییاش ناممکن بود. ناممکن، چون ستارهی عالم موسیقی الکترونیک بود، عصارهی آرزوهای خام دختران نوجوان. "خدایا ... چقدر شبیه اسکندر است."
بیسسا نمیتوانست از رنگهای متحرک دیوار و درخششاش چشم بردارد. فراموش کرده بود که میر تا چه حد بیرنگورو و دلمرده بود. اما این را هم باید در نظر میگرفت که میر در مجموعه دنیای دیگری بود.
ارسطو گفت: "صبح بخیر بیسسا. این زنگِ بیدارباش همیشگیات است. صبحانه طبقهی پایین آماده است. تیترهای خبریِ مهم امروز ..."
"خفه شو." صدایش دورگه و خشک و خاکگرفته بود.
پسرک مصنوعی آرام گفت: "چشم."
نگاهی به اطرافش انداخت. اتاقخواب خودش بود، در آپارتمانش در لندن. کوچک و بههمریخته به نظر میآمد. تختش بزرگ و نرم بود و معلوم بود کسی شب در آن نخوابیده ..."