داستان با این جملات آغاز میشود:
"بوی چوب سوخته همهجا پیچیده بود. همهجا، تمام دشت، حتی چاهی که بیژن در آن زندانی بود. بیژن عطر شاخههای شعلهور را حس میکرد. مثل نابینایی که چشم دیدن ندارد، دنیایش را با صداها و بوها معنا میبخشید. نمیدانست این آتش، روزگار تاریکش را روشن میکند یا نه؟ نمیدانست تا پیش از سپیدهدم دلدارش را دربرخواهد گرفت یا نه؟ هوا را با نفسی بلند به سینه داد. چاه از صدای آهش پر شد. دلش برای زمینی که شب را در آغوش کشیده بود، تنگ شد. برای منیژه که ایستاده بود لبهی چاه و خیره بود به آتش.
کلبهی منیژه در آتش میسوخت. کلبه میسوخت و چهرهی زرد و سرد منیژه را به سرخی رنگ میزد. چند قدم از کلبه دور شد، چند قدم به چاه نزدیک شد. به آسمان نگاه کرد و ابرهایی که سوار اسب باد وحشیانه میتاختند. فکرش را زمزمه کرد: "بروید، بروید ای ابرهای وحشی. امشب فکر بارش را از سر به در کنید. امشب با تمام شبهای جهان فرق دارد. امشب باید این آتش روشن بماند." دستهای مشتشدهاش را به هم کوبید: "کاش باران نبارد ..." بلند گفت: "کاش باران نبارد." ..."