درباره كتاب 'عقربهای کشتی بمبک':
داستان در آبادان میگذرد. در سال 1357 و در بحبوحهی انقلاب!
قهرمانهای داستان چهار دوست نوجوان هستند که گروهی به نام عقرب را تشکیل میدهند و در همان فصل اول داستان، در شبی تاریک، گذارشان به قبرستان میافتد. آنها آنجا آدمهای مشکوکی را میبینند که دارند چمدان مشکوکتری را در زیر خاک دفن میکنند!
خلو، که داستان از زبان او برای خواننده تعریف میشود، برایمان شرح میدهد که چطور وقتی این چهار نوجوان آن چمدان را از زیر خاک درمیآورند و چیزی که در آن مخفی شده را میبینند، تصمیم میگیرند که وارد عمل شوند و یک آدم بزرگ را بدزدند و او را به داخل کشتی بمبک ببرند! ... و این تازه آغاز ماجراست
داستان با این جملات آغاز میشود:
"قرار شد از آن شب بگویم. شبی که از قبرستان برمیگشتیم و آن ماشین غریبه و مشکوک را دیدیم. ممدو حال نداشت. فرت و فرت دماغش را میکشید بالا و غر میزد: "گور به گور شدهها. بیاین بریم خونههامون دیگه."
شکری گفت: "چته غر میزنی؟ داریم میریم دیگه!"
هیچکس تو قبرستان نبود. ناصر بلدوزر هم در قبرستان را قفل کرده بود و رفته بود تو اتاقش، ور دل زن و بچهاش. از سوراخ گندهای که وسط دیوار درست کرده بودیم، زدیم بیرون. همینطور راست دیوار داشتیم میرفتیم که دیدیم یک ماشین خارجی، از این گندههایی که عینهو کشتی پت و پهن هستند، از این هشت سیلندرهای آمریکایی که خدا تا سرعت میرود، ایستاد پناه دیوار قبرستان و دو نفر نشستهاند توش. ممدو گفت: "بچهها! ئی ماشینه از عصر تا حالا ایستاده اینجا." ..."