درباره كتاب 'انگار لال شده بودم ...: یک مردمنگاری از کودکان کارگر افغانستانی در تهران':
کتاب متن پایاننامه کارشناسی ارشد مطالعات فرهنگی نویسنده است که در آن به وضعیت کودکان کارگر افغانستانی در تهران، با تمرکز بر دو میدان "خانه کودک ناصرخسرو" (که عمدتا شاگردمغازههای لوازم ماشینفروشیهای خیابانهای حوالی بازار را تحت پوشش قرار میدهد) و "گود زباله سعید" در جاده تهران-سمنان، میپردازد. هر فصل به صورت یک جستار مستقل حول محور یک مضمون نوشته شده و میکوشد بر قسمتی از زندگی این کودکان نور بیاندازد، با این امید که در آخر به درک شبکه معنایی زندگی آنها در پیوند با دیگر وضعیتهای اجتماعی در ایران بیانجامد ... (برگرفته از توضیح "درباره این کتاب" در ابتدای کتاب)
فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"بهار 1393 برای اولینبار پایم به یکی از سمنهای مربوط به حقوق کودک باز شد. یک سالی از تمام شدن دوره کارشناسیام میگذشت. چند ماهی در شرکتی تبلیغاتی کار کرده بودم و بالاخره پذیرفته بودم که جایم آنجا نیست و استعفا داده بودم و از سر بیچارگی همراه رفیقم شدم که در مدرسهای به بچهها درس میداد. در سالهای دوستیمان کم و بیش از این مدرسه شنیده بودم و گهگاه در هزینههای مدرسه و ثبتنام بچههای افغانستانی در مدارس دولتی کمکی هم کرده بودم. به او حسودیام میشد که معلم بچهها بود اما همیشه فکر میکردم برای همراهشدن با کودکان کار آمادگی ندارم. میترسیدم نادانی من در کار با کودک - و بهخصوص کودک کار - بهجای کمککردن به مجموعه به بچهها آسیب بزند. آن موقع از بهزبانآوردن این حس خجالت میکشیدم. حالا خیلی خوب میدانم که این ترس، ترسی بسیار شایع است و فکر میکنم گاهی ضروری هم هست ..."