درباره كتاب 'برایم شمع روشن کن':
سارا دقیقا نمیداند از چه روزی زندگیاش به هم ریخت؛ از وقتی که مامان دیگر در خانه نبود یا وقتی بهترین دوستش پریسا از همسایگیشان رفت؟
او فقط میداند دوازدهسالگیاش تبدیل به سختترین روزهای زندگیاش شده و فقط یک عکس دارد تا بتواند امید را به خانهشان برگرداند. آیا شباهت مردی که سارا عکسش را در کشوی مامان پیدا کرده با مردی که نشانی ایمیلش را از صفحهی اینستاگرام او به دست آورده تصادفی است؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"با اینکه میدانستم اگر زنگ بزنم کسی در را باز نمیکند، دستم را روی زنگ فشار دادم.
فکر میکنید منتظر بودم مامان در را باز کند و عطر قرمهسبزی از خانه بزند بیرون؟ معلوم است که نه! در مورد من، یعنی در مورد ما، چی فکر کردهاید؟!
فقط دوست داشتم مامان داد بزند: "مگه خودت کلید نداری؟"
و بعد صدایش از در رد شود و به من برسد.
اما هیچ صدایی نیامد. کلید انداختم و در را باز کردم.
داد زدم: "هیچکی نیست؟"
صدایم توی خانه پیچید. فکر کردم اگر توی کوه بودم صدایم برمیگشت و "نیست." چند بار تکرار میشد.
فکر کردم آواز بخوانم تا گریهام نگیرد:
سکوت قلبمو بشکن و برگرد ..."