درباره كتاب 'پایان همهچیز (جنگ پیرمرد - کتاب هفتم)':
بشر در سیاراتِ دیگر زندگی میکند، اما با جهانی رودررو شده مملو از نژادهای بیگانه که میخواهند او را نابود کنند. سرانجام اتحادیهی مستعمرات شکل گرفت تا از ما در برابرِ این جهانِ خصومتجو محافظت کند. اتحادیهی مستعمرات از زمین و جمعیتِ مازادش استفاده میکرد تا سرباز و مهاجر به دست بیاورد. وضعیتِ خوبی بود ... اما فقط برای اتحادیهی مستعمرات. سپس زمین گفت: دیگر بس است.
حالا اتحادیهی مستعمرات در وضعیتِ خطرناکی به سر میبرد. اتحادیه نهایتاً چند دهه فرصت دارد تا سربازانِ نیروی دفاعیِ مستعمرات تمام شوند و مستعمراتِ انسانی در برابرِ حملاتِ نژادهای بیگانه بیدفاع بمانند. مشکلِ دیگری هم در کار است: گروهی مرموز که خود را در تاریکیهای فضا پنهان کرده بشر و نژادهای بیگانه را به جان هم میاندازد و هدفش هم از این کار هیچ معلوم نیست.
ناوبان هری ویلسون و دیپلماتهای اتحادیهی مستعمرات در چنین وضعیتی باید با تمامِ قوا بکوشند تا بفهمند چه کسی مسئولِ حمله به اتحادیهی مستعمرات و نژادهای بیگانه است و همزمان با زمین به توافقِ صلح برسند که خشمگین و شکاک است … چیزی نمانده تا نابودی و انقراضِ بشر، تا پایان همهچیز.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"خب، انگار قرار است برای شما تعریف کنم چطور به یک مغز توی جعبه تبدیل شدم.
آهان. خب، ماجرا از همان ابتدایش یککم سیاه شد، نه؟
در ضمن، راستش واقعا هم نمیدانم که چطور این کار را با من کردند. حداقل از نظر علمی و فنی. طبعا از این خبرها نبود که وقتی به شکلِ یک مغزِ بیتن بیدار شدم محضِ رفع کنجکاویهایم یک ویدیو اطلاعرسانی دربارهی نحوهی کارشان برایم پخش کرده باشند. بعد مثلا هم توی ویدیو کسی بیاید و بگوید در این بخش ما تمام رگهای خونرسان و عصبهای محیطی را برداشتیم. اینجا هم نشان میدهیم که چطور جمجمه و ستون فقرات را برمیداریم و حالا هم مغزت را پر از حسگرهای ریز میکنیم تا ردِ افکارت را بگیرند. به این بخش خوب دقت کن، چون سوالهای امتحانیِ زیادی از اینجا میآید.
خدایا، چقدر بد داستان تعریف میکنم ..."