درباره كتاب 'از عشق و از خاک':
مارکوس به قید ضمانت از زندان آزاد شده و تا زمان برگزاری محاکمهاش باید در یک مزرعه کار کند. اما مارکوس در محل کارش با سیدنی بنبن، که سرپرست کارگران مزرعه است، دعوایش میشود و از اینجاست که ماجرا بین مارکوس، بنبن، پائولین که معشوقه بنبن است و لوئیس همسر بنبن آغاز میشود.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"از ایوان خانه ابر روانی از گرد و خاک را که تنورهکشان به این سمت میآمد، میدیدم. تو دلم گفتم: "سیاحت کن، رانندگی رو باش!" پا شدم رفتم تو اتاق تا گرد و غبار بخوابد. تازه پا گذاشته بودم به اتاق که صدای ترمز وانتی را که جلوی در حیاط ایستاد شنیدم. برنگشتم ببینم کی آمده. با این غباری که همهجا پخشوپلا بود، چیزی دیده نمیشد. یک دقیقه بعد یا چیزی در همین حدود به هوای اینکه گرد و خاک نشسته برگشتم ایوان. توی حیاط غبار سبکتر شده بود. چشم انداختم طرف جاده، یکی داشت میآمد سمت در حیاط. هوا تاریک شده بود و نتوانستم تشخیص بدهم تازهوارد، سیاهپوست است یا سفیدپوست. پای پلههای ایوان که رسید پرسید:
- تو کلی هستی؟
- خودمام. کلی. جیم کلی.
جوانکی بود بلندبالا و لاغراندام با پوستی قهوهای. پیراهنی روشن ولی کثیف و شلواری تیره تنش بود. دکمهی یقهاش را نبسته و لبهی آستینها را تا آرنج زده بود بالا. همچنان که با سر به سوی جاده اشاره میکرد گفت ..."