مجتبي ميرزا محمد: شرمندهام در برابر جلال که آلاش را چه دیر خواندم. همین.
معصومه توكلي: این چند خط برای نشریه دیواری کلاس کتابخوانی نگاشته شده است و ارزش قانونی دیگری ندارد! آقا ما آخرش نفهمیدیم که این جناب مدیر مدرسه محافظهکار است یا در پی اصلاح سیستم! از یک طرف، خودش با صدوپنجاه تومان حق مقام که یواشکی داده توانسته مقام مدیریت را صاحب شود و حالا هم که صاحب شده، بیشتر علاقه دارد در اتاق خودش بماند و در جریان چیزی قرار نگیرد. از یک طرف هم نمیتواند باج بدهد. به هیچکس و هیچجا. نمیتواند امضا کند که هجده خروار ذغال تحویل گرفته وقتی همهاش نُه خروار تحویلش دادهاند. نمیتواند در فصل سرد به لباسهای نازک بچّهها و کفشهای به درد نخورشان بیاعتنا باشد و علیرغم میل و همهی اصولش میرود به انجمن محلّه رو میزند برای کمک به پوشاک بچّهها. نمیتواند نبیند که معلّم کلاس چهارمش را یک آمریکایی زیر گرفته و شکایت ننویسد. حتّی اگر خانوادهی آن معلّم راضی و خرسندند که طرف آمریکاییه رفته ملاقات بچّهشان و یک مشت وعده و وعید هم به او داده. آخرش هم که نمیتواند وقاحت سیستم و ساخت و پاختِ جلوی چشم همه را تاب بیاورد و میزند زیر کاسه و کوزهی مدیر ماندن و به قول معروف عطایش را به لقایش میبخشد. حالا شما فکر میکنید که آقای مدیرِ (حالا باید گفت سابق!) محافظهکار است یا اصلاحجو و اصلاحطلب؟ ما که گفتیم! آخرش حالیمان نشد از کدام قبیله است! یک چیز دیگر هم که حالیمان نشد این است که چرا بعد از گذشت نزدیک به نیم قرن از انتشار این کتاب، این همه فضای مدرسهی آقای مدیر و درد و مصیبتهاش برایمان آشنا بود! چرا کتاب این همه تازه است؟ این همه دارد حرف امروز را میزند؟ وقتی از امتحان و ترس بچهها میگوید، وقتی از شیوهی تدریس و تا کردن معلّمها با بچّهها میگوید، وقتی از اوضاع بچّهها با فصل سرما و نداری میگوید، چرا انگار دارد قصّهی این روزها را تعریف میکند و نه پنجاه سالِ پیش را؟ احتمالاً دلیلش بیشتر از تازگی کتاب، کهنگیِ خود ماست! این هم که چه طور شد که این کتاب را خواندیم دستگیرمان نشد! اگر به خودمان بود عمراً سراغ خواندنش نمیرفتیم. لااقل نه الان. نه وسط همهی بدبختیهامان که هیچ کس نداند، خود آقای مدیر در جریان همهشان هست … ولی آخرش رفتیم. یعنی زورمان کردند که برویم. ولی زور کردنِ خوبی بود! فکر میکنم اکثرمان راضی هستیم از خواندنش. از آشنایی با آقای مدیر مدرسه که هم عصبانی بود و هم آرام. هم میدانست درد چیست هم نمیدانست درمان کجاست. هم نیرویی داشت برای تغییر، و هم دلزده بود از همهی آمد و رفتها به نام تغییر. مدیر مدرسه را انگار ما از قبل میشناختیم.
كيوان سيار كاوردي: با درود. من زیاد به نوشته های جناب آل احمد علاقه ای ندارم