داستان با این جملات آغاز میشود:
"یک روز سرد زمستان، دقیقا بیست و ششم دی، حدود ساعت سهربع کم بعدازظهر، توی جاده، وسط برف و بوران، ناغافل به دنیا آمدم. مامان فرزانه میگفت: "منتظر آمدنت نبودیم." میگفت: "سیزده روز زود به دنیا آمدی." میخندید: "حتما کار مهمی داشتی توی این دنیا ..." بالا و پایینهای زندگی بارها مرا به این فکر انداخت که اگر دوازده روز زودتر به دنیا آمده بودم یا چهارده روز دیرتر، شاید سرنوشتی به مراتب بهتر از این پیدا میکردم؛ مثلا سرنوشتی شبیه سرنوشت کاترین کبیر.
میگویند اولین کاری که بعد از به دنیا آمدنم انجام دادم، انتخاب اسمم بود. مامان میگفت، بابا همیشه دوست داشت اسم دخترش را "قمر" بگذارد، اسم مادرش را قمرالملوک. انگار وقتی اسم قمر را شنیدم گرخیدم. شروع کردم به دستوپا زدن و جیع کشیدن، گریه کردن، نه از این گریه الکی لحظهایها، یک هفته تمام جیغ زدم و گریه کردم ..."