داستان با این جملات آغاز میشود:
"مثل هواپیمایی در آسمان شب، که دنیای اطرافت سیاه باشد و نامعلوم.
این بهترین تصویری بود که میشد از زندگی محیا قوامیان در زمستان 2014 داد. اما همهی چیزی نبود که آن روز ظهر، در مسجد امام الخویی نیویورک، به آن فکر کند. بعد از نماز، تکیه داده بود به یکی از ستونهای طرف خواهران، جز او، فقط سه زن عرب را میدیدی، با روسریها و کاپشنهای رنگی که زیپش را تا زیر چانه کشیده بودند بالا. نماز را پشت سرشان، همان جا، کنار حائل بین زنانه و مردانه خوانده بود.
نور سفید چراغهای سقفی، مثل سوزی که آرام از در نمازخانه میآمد تو، حال عقربهی کندی را داشت که به زور میرود جلو اما نمیایستد. حتی اکوی صدای واعظ کمی تاخیر داشت. و انگار سهم این سوی پرده بود که با یک حائل صدای امام جماعت را میشنیدند. همهچیز میتوانست کند باشد و آرام، الا مرگ که سید احمد نوری داشت دربارهی آن وعظ میکرد. کنار مرگ راه رفتن برای بعضیها یک جور اعتیاد است که از دردِ احتیاط زیاد سراغش میروند …"