داستان با این جملات آغاز میشود:
"تومک، نامهای را که در دهکدهی عطرسازان برایت نوشتم، به خاطر بیاور. در آن نامه برایت شرح دادم که پدرم چگونه در شهر بزرگمان در شمال، مرغ عشقی برایم خرید.
صبحی بهاری بود. هنوز هم خودم را میبینم که در ازدحام بازار پرندگان مغرورتر از شاهزادهخانمی روی شانههای پدرم نشستهام. همهجور پرنده با پرهای و منقارهای گوناگون در آنجا جمع شده بود. مرغ عشق ظریقی که فروشنده روی دست گرفته و به مردم عرضه میکرد؛ چندین پرنده از یکگونه ولی با رنگهای مختلف؛ شترمرغی که فروشندهاش آن را با بندی پشت سرش میکشید، مثل کاری که بازیگران سیرک با خرس میکنند؛ طوطیهای آرا با رنگهای روشن؛ کبوترهایی به سفیدی برف؛ پرندگانی با پرهای آبیرنگ ... یکی سوت میزد، دیگری چیزی را نوک منقار زمزمه میکرد، این یکی بغبغو میکرد، آن یکی جیغ میکشید، دیگری آواز میخواند ..."