ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
شناسنامه محصول
گاوخونی
نویسنده:
جعفر مدرس صادقی
(Ja'far Modarres-Sadeghi)
ناشر:
مرکز
سال نشر:
1391
(چاپ
15
)
قیمت:
25600
تومان
تعداد صفحات:
110
صفحه
شابك:
978-964-305-762-3
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 2 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'گاوخونی':
راوی داستان پسر جوانی است که از اصفهان به تهران آمده و با دو دوست در خانهای زندگی میکند. راوی خاطرات به هم پیچیده و معمولاً تلخی از دوران کودکی و نوجوانی دارد که عشق نافرجام و مرگ پدر و مادرش از آن جمله است. راوی داستان معمولاً در حال تعریف خوابهای خود برای مخاطب است، خوابهایی که در آنها گذشته راوی به تدریج آشکار و جزییات مرموز و روانی راوی بیان میشود. خوابهای راوی بیشتر شامل خاطرات پدر است، پدری که هر روز صبح زود بیرون میرفت و در زاینده رود شنا میکرد و یک بار خواب میبیند که روزی آنقدر به پایین دست رودخانه رفت که در باتلاق گاوخونی غرق شد و مرد. راوی بعد از مرگ پدر به اصفهان برگشته و با عشق کودکیاش ازدواج میکند، اما وضعیت روانی اصفهان، خاطرات دیوانهکننده کودکی و شرایط نابسامان روانی راوی که منجر به تصمیم سریع او برای ازدواج شده بود در ادامه منجر به نابسامانی زندگی و جدایی سریع از همسرش میشود ... (با تصرف و تلخیص برگرفته از وب سایت ویکیپدیا)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"با پدرم و چند تا مرد جوان که درست یادم نیست چندتا بودند و فقط یکیشان را میشناختم که گلچین - معلم کلاس چهارم دبستانم - بود، توی رودخانهای که زایندهرودِ اصفهان بود، آبتنی میکردیم. شب بود و آسمان صاف بود و ماهِ شب چارده میدرخشید. فقط ما چند نفر توی آب بودیم. نه بیرون آب، نه توی آب، کس دیگری نبود. سیوسهپل از فاصلهای نه چندان دور پیدا بود و از نور ماه روشن بود. همهجا تقریبا روشن بود. درختها لبِ آب، حتا نردههای کنار پیادهروی خیابان پهلوی رودخانه، حتا شبح بلند و نوکتیز کوه صفه پشت سر درختها، پیدا بود. آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخر بزرگی باشد. اما حرف نداشت که رودخانه بود و زایندهرود هم بود. آب تا گردنِ من میرسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم، به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!