داستان با این جملات آغاز میشود:
"تال دستش را دراز کرد و خودش را از گل میخِ بعدی که از دیوارِ برج بیرون زده بود بالا کشید. ایستاد تا نفس تازه کند و به پایین به برج سرخ نگاه کرد و بعد مسیر نگاهش را تا چراغهای چشمکزنِ اطرافِ ساختمانهای اصلیِ دژ ادامه داد. فاصلهشان بسیار زیاد بود؛ آن هم از ارتفاعی چنان زیاد که تال را به سرگیجه انداخت.
تندی سرش را بالا گرفت.
باد شدیدتر از چیزی بود که توقعش را داشت. دورتادورِ برجِ سرخ زوزه میکشید و بعد در میان شش برجِ دیگر میپیچید و پیش میرفت و دوباره با قدرتی بیشتر از پیش به سمت او برمیگشت. هوا هم یکبند سردتر میشد و هرچند "خورسنگِ" تال بخشِ اعظم سرما را دور میکرد، صعودش مدام دشوارتر میشد.
دو ساعت طول کشیده بود تا تال به استراحتگاهِ فعلیاش برسد؛ صعودی دشوار بود از میان گلمیخها و میلها و ناودانها و تراشخوردگیِ سنگها که سرتاسرِ برج را پوشانده بودند ..."