داستان با این جملات آغاز میشود:
"در هشتمین روز ماه دسامبر 1915 مگی کلیری چهار ساله میشد. بساط صبحانه را که برچیدند، مادر بیصدا بسته کاغذی قهوهای بزرگی را در دستهایش گذارد و از در بیرونش کرد. مگی پشت بوته خلنگ کنار در اصلی چمباتمه زد و بیقرار به جنبوجوش افتاد. انگشتهایش مهارت نداشت و بسته سنگین بود. بفهمینفهمی بوی فروشگاه بزرگ واهاین را میداد. پیدا بود که بسته را از فروشگاه واهاین خریدهاند.
چیزی قشنگ و مثل طلا از گوشهای سردرآورده بود. تندتر به بسته حمله کرد و کاغذش را قیقاج و دراز جرواجر کرد.
با اشتیاق به عروسک که در جعبه پارهپاره خوابیده بود، چشمکی زد و گفت: "اگنس! آه، اگنس!"
واقعا معجزه بود! مگی فقط یکبار در تمام عمر به این دلیل که دختر خوبی است به واهاین رفته بود. با احتیاط کنار مادر در گاری نشسته بود و سعی میکرد دست از پا خطا نکند و هیجانزدهتر از آن بود که چیز زیادی ببیند یا به یاد بیاورد. اما اگنس جای خود را داشت. خوب یادش میآمد که عروسک زیبایش پشت پیشخوان فروشگاه نشسته و پیراهن ساتن صورتی که دورتادورش توردوزی داشت تن کرده بود. بیدرنگ نامش را اگنس گذارد، تنها نام باشکوهی که برازنده چنین موجود بیهمتایی بود ..."