اولین "اینستالوژی" کتاب با این جملات آغاز میشود:
"در مکزیک رسم است، شب عید "تنکس گیوینگ" آرزوهایشان را میگذارند درون یک بالون کوچک رویایی و میفرستندش به آسمان شب و من بر آنم که آرزوها را که میفرستند آسمان، خودشان را سبک میکنند؛ انگار میخواهند آرزوها را از خودشان دور کنند! آرزوها اغلب آویزههای تناند؛ تن اصلا سنگین است چون پر از آرزوست، پر از خواست است، پر از کشش است، تن اینطور تو را زمینگیر میکند، سبکی از بیآرزویی است! بعضیها هستی سبک دارند چون آرزوها را فرستادهاند به آسمان؛ بار هستیشان را سبک کردهاند؛ تنشان و خواستهایش، دیگر آزارشان نمیدهد. من و آرزوها و این تن، روزی با هم سنگهایمان را وا خواهیم کند؛ آن روز مرگ هم در تن من حل میشود به آسانی؛ من مطمئنم! ..."