داستان "فارسی بخند" با این جملات آغاز میشود:
"یقه اسکی پلیورم را از روی دماغم پایین میکشم و در کافه را باز میکنم. دستی به تهریش چند روزهام میکشم. بوی قهوه تا ته مغزم مینشیند. شیما نمیبیندم. بیرون را نگاه میکند. سلام که میکنم برمیگردد. روبهرویش مینشینم. میز کوچکی است. پاهایم را جمع میکنم که به پاهایش نخورد. میپرسد:
- چه خبر؟
میگویم:
- یخ کردم. از صبح اداره مهاجرتم. با صد نفر حرف زدم، هنوز هم هیچی به هیچی.
لبخند میزند و میگوید:
- درست میشه.
گارسون دو فنجان قهوه روی میز میگذارد و بالای سر ما بلند دوستش را صدا میکند. قیافهام را تو هم میکنم و رو به شیما میگویم:
- کر شدم. حالا اگه ما بودیم ...
شیما اخم میکند و میگوید:
- بس کن. شروع نکن.
..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بیابید.