داستان با این جملات آغاز میشود:
"پرستوها به مشرق خبر برده بودند و کلاغها به مغرب.
سارها به شمال پرواز کرده بودند و لکلکها به جنوب.
حالا همهی پرندگان عالم از ماجرا خبر داشتند:
هدهد، داناترین پرندگان، از نیمه راه سفر بزرگ خود برگشته بود
و حرفی داشت که همهی پرندهها باید میشنیدند.
هدهد را همه میشناختند.
سالها بر دست سلیمان پیامبر نشسته بود
و پیغام به شاهان جهان برده بود.
پرندهای که سرتاسر زمین را
پرواز کرده بود ..."