داستان با این جملات آغاز میشود:
"یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری پادشاهی بود که فرزندی نداشت. پادشاه نذر کرد اگر خدا به او فرزندی بدهد، دو تا حوض بسازد؛ یکی پر از عسل و یکی پر از روغن. تا مردم بیایند ظرفهایشان را پر کنند و ببرند.
جیزی نگذشت که پادشاه به آرزویش رسید و خدا پسری به او داد. سالها گذشت و شاهزاده بزرگ و نیروند شد. او در اسبسواری و تیراندازی خیلی ماهر شده بود.
یک روز که شاهزادهی جوان سرگرم تیراندازی بود، پادشاه او را دید و شادمان شد. اما ناگهان به فکر فرو رفت. او یادش رفته بود نذرش را ادا کند. این شد که دستور داد دو تا حوض پر از روغن و عسل بسازند؛ درست همانطور که عهد کرده بود ..."