داستان با این جملات آغاز میشود:
"پنجره باز بود. دسته گل لاله و رز بر زمینه آسمان آبی و نور تابستانی، تابلوهای ماتیس را به خاطرش میآورد؛ و حتی به نظر میرسید گلبرگهای زردی که بر چهارچوب پنجره افتادهاند بهظرافت از قلمموی استادی بزرگ تراویدهاند. لیدیال از رنگ زرد بیزار بود و تعجب میکرد که چگونه این گلها به آن گلدان دوره مینگ راه یافتهاند. روزگاری گذاشتن هیچ دسته گلی در خانه بیاجازه و تایید او میسر نبود.
اما اینک زنی بود سالخورده و بیاعتنا و گوشهگیر. پیش از جنگ جهانی اول چندین سال یک هنرمند گلآرای ژاپنی را از هنرستان معروف تانی استخدام کرده بود؛ او مردی بود در کار خود بیش از حد خبره و هوشیار که درباره ترتیب هر چیزی از پیش میاندیشید و نقشه میکشید و در زمان اقتدارش گلها از آزادی و اختیار برخوردار نبودند. بعدها خود مراقبت از گلها را بهعهده گرفت و باغهایش چه در انگلستان، چه در ایتالیا شاید از زیبایی صاحبش بلندآوازهتر بودند ..."