داستان با این جملات آغاز میشود:
"من خیلی کم خواب میبینم. ولی هروقت خواب میبینم، خیس عرق، با تکانی از خواب میپرم. بعد بهپشت دراز میکشم و صبر میکنم ضربان قلب هراسانم آرامتر شود و با خودم به قدرت جادوی حیرتآور شب که گرفتارش شدهام فکر میکنم. دختربچه که بودم، و نیز در جوانی، خواب نمیدیدم، نه خواب خوب نه خواب بد، ولی از وقتی پا به سن گذاشتهام توی خواب مدام با ترسهای گذشتهام مواجه میشوم، ترسهایی که چون فشرده و متراکماند و وحشتناکتر از تجاربی که در زندگی داشتهام، خیلی دلهرهآورند. در واقع یک چنین چیزی که حالا با جیغ از خواب بیرونم میکشد هیچوقت برایم اتفاق نیافتاده است.
همه خوابهایم تکرار یک خواب واحدند، با تکتک جزئیاتش، خوابی که دوباره و دوباره به سراغم میآید ..."