داستان با این جملات آغاز میشود:
"پنجم سپتامبر 2017
متیو تورز
ساعت 12:22 صبح
قاصد مرگ در حال زنگ زدن است و میخواهد اخصار مرگم را بدهد - امروز، قرار است بمیرم. چیزی که گفتم را فراموش کنید، چون "اخطار" کلمه خاصی است، کلمهای که معمولا وقتی بتوان از پیزی دوری کرد، از آن استفاده میشود؛ مثل ماشینی که برای کسی، موقع گذشتن از چراغقرمز، بوق میزند تا به او اخطار دهد خودش را کنار بکشد. اما این تماس فقط برای اطلاعرسانی است. صدای زنگ مخصوصشان شبیه ناقوسی است که تمامی ندارد، مثل زنگ کلیسا که از یک چهارراه آنطرفتر به گوش میرسد و بلندگوی گوشیام از آن سمت اتاق، مدام پخشش میکند. هنوز هیچی نشده، حسابی ترسیده بودم، صدها فکر داشتند در خودشان غرقم میکردند. شرط میبندم این همان بحرانی است که اولین بار وقتی چترباز میخواهد از هواپیما به بیرون بپرد، تجربه میکند، یا حسی که پیانیست در اولین کنسرتش، پیدا میکند. هرچند، دیگر هیچ وقت، فرصتش را ندارم که بفهمم واقعا اینگونه است یا نه ..."