داستان با این جملات آغاز میشود:
"گاهی اوقات، فرد به نقطهای از زندگی میرسد که کاملا واجب میشود شهر لعنتیاش را ترک کند. آنوقت دیگر مهم نیست حتی اگر کل بزرگسالی را در آن شهر گذرانده باشد، درست مثل راهب دکس که از وقتی بالغ شده بود آنجا زندگی میکرد، همچنین اهمیتی ندارد که آن شهر جای خوبی باشد یا نه چنانکه تنها شهر پانگا این چنین بود. ضمنا از آن نقطه به بعد دیگر مهم نیست که دوستان شما آنجا باشند، همچنین ساختمانهایی که چشمبسته بلدید و در آنجا پاهایتان خودبهخود مسیر را پیدا میکنند.
آن شهر زیبا بود، واقعا جای زیبایی بود. آنجا را میتوان ادای دینی به معماریهای منحنی و پررنگولعاب و نورپردازیهای رنگارنگ تلقی کرد. شهر از فناوری خطآهن هوایی متقاطع و پیادهراههای صاف بهره میبرد و از روی تمام بالکنها و جداول خیابان برگ گلوگیاه سرریز میشد و هر نفسی که میکشیدید، رایحهی ادویهجات آشپزی، شهد تازه و معطر و لباسهای شستهشده و در حال خشکشدن در هوای بکر به مشام میرسید ..."